شهري است پر از سايه وجز سايه کسي نيست
جز زاري و اندوه، نشان از هوسي نيست
بشکسته سبو، ريخته مي، ميکده بسته است
مستان همه کوچيده و غير از عسسي نيست
زان مرغ غزلخوان وپر وبال بهشتيش
جز بال و پري ريخته کنج قفسي نيست
از آن همه سنبل، همه سوسن، همه نرگس
جز سوخته در باغ و چمن خاروخسي نيست
گفتند و شنيديم بسي قصه سيمرغ
درعرصه سيمرغ کنون جز مگسي نيست
اينجا برهوتي است پر از لاشه وکرکس
فرياد کشم هردم و فرياد رسي نيست
صد چشم به شب بسته وخورشيد به بند است
صدگوش به ره داده وبانگ جرسي نيست
شب تيره و ره بيره و بشکسته پر وبال
دانم که ازاين ورطه، ره پيش وپسي نيست
گويند که بس زود رسد روز رهائي
ترسم رسد آن روز که ديگر نفسي نيست
نظرات شما عزیزان: